برفینبرفین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نی نی مامان سارا

جانان من

 بند دلم میدانم که با قدم‌های کوچکت به این دنیا ، زندگی‌مان سرشار از سلامتی ، برکت و شادی می گردد

با آرزوی روشن ترین فرداها برای وجود نازنین شما و خواهرت باران

وبلاگ خواهرت  باران 

مادرتان : سارا
 

تولد یک سالگی

برفینکم زیبای مامان چقدر زود یک سالت شد نفسم. تولدت مبارک باشه قشنگم. تولد امسال با تم صورتی و نی نی صورتی گرفتیم با اقوام بابا تولدتو جشن گرفتیم .اخر تولد یک دفتر گرفته بودیم که مهمونها امضا و ثبت کنن تا بعدها بخونی و برات خاطره بشه.همون کاری که برای باران کردیم.جای مامان جون مامان بزرگ بابا بینمون خالی بود.از دو روز قبل از تولدت مشغول تمزی کاری بودیم کلی ذوق تولدت رو داشتم.ولی زود بزرگ شدی.چشم رو هم گذاشتم یک سالت شد.شبها عادت داری توی کالسکه میخوابی وقتی خواب میری میزارمت توی تختت.اهل نشستن نیستی بیشتر دوست داری راه بری و بری اینور و اونور .دیگه میتونی تاتی تاتی راه بری.شبها کمتر از خواب بیدار میشی و بیشتر میخوابی اگر بیدار بشی یکبار ب...
10 آذر 1402

تاریخهای ماندگار 1402

6 اردیبهشت اولین باری که ماست خوردی 11 اردیبهشت لعاب برنج. فرنی با ارد برنج. و یه ذره سیب 12 اردیبهشت اولین تجربه موز 31 اردیبهشت تونستی به تنهایی به پهلو بخوابی 10 خرداد یاد گرفتی به پشت بچرخی 19 خرداد تجربه بیسکوییت مادر. انگشت شصت پاتو کردی تو دهنت😘 اولین سفر یلدای 1401 شیراز بود دومین سفر سفر عید نوروز یزد و شیراز بود سومین سفر سفر به بابلسر تابستون 23 خردداد خوردن انبه و هویج پخته.سوپ مرغ 3 تیر تجربه رورویک 12 تیر نوک زدن دندون پایین 25 تیر با رورویک تونستی دو دور راه بری 4 شهریور یاد گرفتی دست بزنی و پشت سر هم دست زدی
5 شهريور 1402

واکسن چهارماهگی

دختر نازنینم برفینم  امروز با تاخیر واکسن 4 ماهگیت رو زدیم دو تا واکسن توی ران پا. من چقدر بغض کردم با گریه شما من اشک توی چشمم جمع شده بود.من طاقت ندارم .بعد از گرفتن قد و وزن دادمت دست بابا رفتی داخل اتاق واکسن زدی .من برای خواهرت باران هم همین بودم و نمیرفتم داخل اتاق واکسن دلم طاقت نمی اورد.واکسنت رو باید 10 فروردین میزدیم ولی چون تو جاده بودیم و از شیراز برمیگشتیم تهران نشد.خواهرت باران مریض شد و تب و لرز کرد .خیلی حواسم بود نیاد سمتت با اینکه دوست داشت کنارت باشه.هر 4 ساعت بهت استامینافن میدم برای درد و تب.وزنت کم بود و گفتن چون شیر کم میخوری واسه همین امروز حسابی حواسم به شیر خوردنت بود .کم کم حرف میزنی میخندی هر از گاهی به پش...
29 فروردين 1402

ولنتاین

سلام نازنینم ولنتاین امسال بابا برای شما و خواهرت عروسک و کیف شانسی خرید و برای من پاستیل و شکلات خرید و خواهرت باران از ذوقش وقتی از مدرسه میومد رفت خرید کرد برای من و بابا و شما ولی کادوی شما خیلی بامزه و کیوت بود یه دونه نوتلای کوچولو که اندازه دو بند انگشت بود خیلی با مزه بود .من هم دیدم تاریخش تا دوسال هست برات نگهش داشتم که وقتی به غذا خوردن رسیدی بهت بدم بخوری چون باران با کلی ذوق خریده بود. باران خیلی دوستت داره.همیشه داره باهات بازی میکنه.همیشه دوست داره ازت نگهداری کنه.منتظره بزرگتر بشی که بتونی حرف بزنی و راه بری که باهاش بازی کنی.وقتی گریه میکنی دلش طاقت گریه هاتو نداره همینجور میگه مامان برفین داره گریه میکنه اگر دیر برس...
4 اسفند 1401

دهم اذر تاریخ ملاقاتمون

برفینم دختر زیبای من. دیدار من و شما تاریخ 10 اذر ساعت 10.50 دقیقه بیمارستان رسالت رقم خورد.خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم برای بودنت عسلم. 10 اذر 1401 توی 38 هفتگی شما به دنیا اومدی .هر بار میبینمت به خودم میگم خدایا چه عسلی توی شکمم تکون میخورد و من نمیدونستم.چقدر نفسی دخترم.  موقع زایمانم بی حسی اپیدورال گرفتم خودم اسپاینال میخواستم ولی انجام ندادن و گفتن برای اورژانسی هست من بی حس نشدم ولی شکمم رو برش زده بودم وسط جراحی جیغ زدم که من میفهمم بی حس نشدم چند دقیقه گذشت مجدد جیغ زدم درد وحشتناکی داشتم.گلوله گلوله اشک میریختم تا مغز استخونم درد رو احساس کردم و جیغ زدم یهو چشمام باز کردم دیدم اتاق ریکاوری هستم فهمیدم منو بیهوش ...
3 دی 1401

26 مرداد 1401

دخترکم الان ساعت 10.36 دقیقه شب هست و ما همه اومدیم بخوابیم .از اونجایی که باران عادت داره قبل از خواب کنارش بخوابم و براش قصه بگم امشب بابا رفت کنار باران بخوابه گرچه باباها مثل مامانا نیستن.حقیقتش کمردردم بیشتر شده تواناییم کمتر شده.وقتی موقع استراحت میشه میخوابم تکون میخوری خستگیم در میره قربون صدقه ت میرم.میگم خدا رو شکر که حالت خوبه و تکون میخوری .امشب هم برات لالایی انگلیسی هم فارسی گذاشتم.باران هم اومد کنارم گفت مامان من و نی نی و شما سه تایی لالایی گوش کنیم.دوست داشت کنارم بخوابه ولی علی رغم میلم مجبور شدم بگم بره اتاقش.گرچه خودم هم دلم راضی نبود دوست داشتم کنارم باشه یهویی بغضم گرفت و گریم گرفت نگران شدم .نگران وقتی که برم بیمارستان...
26 مرداد 1401

اولین تکون

عزیزکم من و بابا و باران از شنبه هفته پیش کرونا گرفتیم خواهرت و بابا خوب شدن منتها من بخاطر شما نمیتونستم هر دارویی بخورم سرفه هام همچنان مونده. دیشب هم دکتر بودم امروز هم به خاطر ورم هایی که داشتم رفتم پیش دکترم دکتر خطیر.دکترم رو عوض کردم دکتر قبلی که الهه ثناگو بود به شدت بد بود و خیلی پولکی و نوبت دهی افتضاح تا مدتها حتی دو ساعت معطل میشدم با اینکه دو سری استراحت مطلق بودم.دکتر خطیر گفت علت ورمها خوردن نمک زیاد هست و باید کمش کنم.نو سونوی غربالگری دوم روی قلبت یه نقطه سفید کوچولو بود که دکتر سونو گفت اصلا چیز مهمی نیست بعد زایمان میره دکتر خودمم همینو گفت ولی باز برای سه هفته دیگه اکوکاردیوگرافی قلب جنین نوشت.داروهامو امروز شارژ کردم ...
4 مرداد 1401